ديکتاتورى پرولتاريا
نظر شما در مورد ديکتاتورى پرولتاريا چيست؟ نقش و جايگاه يک حزب کمونيستى در يک انقلاب کارگرى چيست؟ کاوان.
کاوان عزيز٬
ديکتاتورى پرولتاريا معادل حکومت کارگرى است که در برنامه ما مضمون سياسى و اقتصادى آن بيان شده است. دولتى است که برنامه و سياست طبقه انقلابى را اجرا ميکند. درست مانند ديکتاتورى بورژوائى که برنامه و سياست طبقه بورژوازى را اجرا ميکند. اين نکته را بويژه بايد در پاسخ به ضد کمونيستها و "نئو دگرانديشان راست" طرفدار دمکراسى و بازار تاکيد کرد که دولت ابزار سلطه طبقاتى است. هر دولتى هرچند پارلمانى و دمکراتيک و غيره نهایتا سیاست و راه و روش یک طبقه براى اداره جامعه است. "دولت ملى" و "دولت همگانى" و "دولت نماینده مردم" تبلیغات پوچ است. در ادبيات مارکسیستى دولت مترادف با دیکتاتورى تعریف شده است و دولت هر طبقه اى طبق تعریف، مستقل از اینکه خود را لیبرال یا دمکرات يا محافظه کار یا چپ مینامد، دیکتاتورى یک طبقه عليه طبقه ديگر است. دیکتاتورى است چون سیاست و اهداف طبقه دیگر به اپوزیسیون رانده است. جامعه کمونیستى جامعه اى بدون دولت و بدون طبقات است. کمونیسم جنبشى براى الغاى جامعه طبقاتى و به این اعتبار الغاى دولت است. در دوره گذار و به معنى مشخص ترى در دوره انقلابى٬ دولت از تمام زیور و آرایش خود تهى میشود و صرفا به وسیله اى براى پیشروى و یا عقب راندن و به ابزارى مهم در مبارزه طبقاتى تبدیل میشود. براى کمونيسم ديکتاتورى پرولتاريا دولت اين دوران است. در کمونیسم زمانى که جامعه براساس تولید اجتماعى سوسیالیستى سازمان یافت و یا سازمان تولید بلاواسطه سوسیالیستى شکل گرفت، دولت بعنوان یک نهاد امروزى فلسفه وجودى خود را از دست میدهد. به امرى زائد تبدیل میشود. دیگر دولتى نیست که قرار است منافع طبقه معینى را حراست کند٬ چون طبقات و مناسبات طبقاتى الغى شده است. لذا غیر ضرورى است و عمدتا به ارگانى از اداره امور توسط شهروندان تبدیل میشود که ماهیت دولت طبقاتى را ندارد.
بنابراين ديکتاتورى پرولتاريا در قياس با دمکراسى بورژوائى و هر دولت به اصطلاح دمکراتيک٬ دولتى آزادتر و دولتى در مسير نفى دولت بطور کلى است. تلقى عامه٬ بويژه امروز و در متن هياهوى بازار و روشنفکران بورژوا٬ اينست که ديکتاتورى را فورا معادل سلب آزاديهاى فردى و اجتماعى ميفهمند. در صورتى که دمکراتيک ترين دمکراسيهاى بورژوائى چيزى نيست جز ديکتاتورى طبقه بورژوا که "مشروعيت" حقوقى و سياسى خود را در انتخاباتها و سيستم دمکراسى نيابتى ميگيرد. آنهم در جاهائى که انتخابات به معنى واقعى اين کلمه درجه اى نزديک است. کمونيسم در دفاع از آزاديهاى فردى و اجتماعى بسيار افراطى است و اتفاقا به منشا ديکتاتورى يعنى سرمايه و نظام طبقاتى و دولت اين طبقه دست ميبرد. تبعيض و نابرابرى ذاتى اين نظام را ور مى اندازد. ما جزو چپهائى نيستيم که همراه با تبليغات بازار عليه کمونيسم٬ ترمينولوژى ديکتاتورى پرولتاريا را کنار گذاشتند و دنبال دمکراسى بورژوائى راه افتادند. براى کمونيسم معناى طبقاتى دولت – و به اين اعتبار اعمال ديکتاتورى عليه برنامه طبقه ديگر- معتبر است. و بورژواها حق دارند کمونيستها را "ديکتاتور" بنامند٬ چون کمونيسم مالکيت "مقدس" خصوصى بورژوائى را الغى ميکند٬ بردگى مزدى و امتيازات سياسى و اقتصادى طبقه بورژوا را الغى ميکند. از منظر بورژوازى اين معادل "ديکتاتورى" است. در صورتى که در سوسياليسم نفس مالکيت زير سوال نميرود بلکه خصلت طبقاتى و استثمارگر آن از بيم ميرود. امروز عملا ٩٠ ٪ مردم فاقد هر نوع مالکيت اند. ما ميخواهيم از آن ١٠٪ که به همه چيز چنگ انداخته اند سلب مالکيت کنيم و مالکيت را به اشتراک همگان دربياوريم. ما ميخواهيم بجاى نظم مبتنى بر بردگى و فقر و اختناق٬ نظم آزاد و برابر و مرفه براى همگان بوجود بياوريم. اعمال اين اراده طبقه انقلابى البته از زاويه بورژواها ديکتاتورى است چون بساط بازار و استثمار و تبعيض را نفى ميکند و براى کمونيسم مسير آزادى بشر است چون به بنيان ديکتاتورى و دولت بعنوان ابزار آن دست ميبرد.
جايگاه و نقش يک حزب کمونيستى در يک انقلاب کارگرى٬ حزبى که دربرگيرنده رهبران و سازماندهان سوسياليست و کمونيست طبقه است٬ سازماندهى و رهبرى و به پيروزى رساندن اين انقلاب است. لازم به تاکيد است که دولت کارگرى دولتى تک حزبى و يا دولت احزاب نيست٬ دولتى مبتنى بر شوراها است که هر شهروند در سطوح مختلف در سرنوشت سياسى خود در آن دخالت مستمر دارد. موفق و پيروز باشيد.
ورزش حرفه اى و سوسياليسم
درود بر علی جوادی انسان دوست و برابری طلب بزرگ . من یکی از هواداران حزب اتحاد کمونیسم کارگری هستم . یکی از دوستان من که کمونیست هستند از من پرسشی کردند که من چون جواب خوبی برای پرسش ایشون نداشتم از شما میخواهم تا جواب این پرسش را بدهید . پرسش دوست من :در مورد ورزش حرفه ای میخواستم نظرت رو بدونم . در همه کشورها ورزش بعنوان شغل پذیرفته شده و پولهای کلانی برای قرارداد بستن با بازیکنان بسته میشه. از همه مهمتر فوتبال که هوادار زیادی داره. به بازیکنان مبلغ هنگفتی میدن که گاهی به میلیون دلار هم میرسه .در دوران سرمایه داری که بسر میبریم حقوق یک کارگر٬ معلم و ... که زحمتکشان جامعه هستند٬ بسیار اندکتر از این حرفهاست که با قرارداد میلیون دلاری فوتبالیستها بشه مقایسه کرد .سوال اینجاست که در یک جامعه سوسیالیستی چه فکری به حال ورزش حرفه ای باید کرد؟ اصلا چرا باید ورزشکاری که نه در تولید نقشی داره و نه در بخش خدمات مسئولیتی داره و خلاصه به اندازه سر سوزن هم سودی برای بشریت نداره باید پول داد که بخاطر پول ورزش کنه؟ پیشاپیش از شما برای ارسال پاسخ متشکرم .
دوست عزيز٬
در سرمايه دارى نه فقط ورزش بلکه صور مختلف هنر از موزيک و سينما و غيره حرفه اى و البته پولساز است. دراين نظام هنر و استعداد و خلاقيت فردى بطور کلى کالا است و در بازار بفروش ميرسد. سوسياليسم نظامى مبتنى بر رهائى و آزادى انسان از قيود سياسى و اقتصادى است. در سوسياليسم بسيار بيشتر ورزش و هنر ميتواند رشد کند. چون اولا امکان عينى و مادى آن براى همگان تامين ميشود و خصلت اليتيستى امروز خود را از دست ميدهد و دوما خلاقيتهاى فردى از قيد کالا شدن رها ميشود. سوسياليسم جامعه انسانهاى آزاد و برابر است و نيازى ندارد به ورزشکاران حرفه اى پولهاى نجومى بدهد. همانطور که به هنرپيشه و خواننده حرفه اى نياز ندارد پولهاى نجومى بدهد. اگر موزيک و ورزش و هر جنبه زندگى و فعاليت اجتماعى از قيد بازار و مناسبات طبقاتى رها شود٬ وقتى که نياز اقتصادى مبناى تلاش هنرى و ورزشى و غيره نباشد٬ ماهيت هنر و ورزش هم انسانى تر ميشود و از رقابتها و الگوهاى زندگى هاليودى و امثالهم هم تکانده ميشود. موفق باشيد.
روبنا و زير بنا
با سلام رفيق گرامى. طبق نظر مارکس اقتصاد و مناسبات توليد زير بنا و مناسبات اجتماعى سياسى و فرهنگى روبنا بوده. بنابراين من فکر ميکنم مناسبات روبنائى همانند ستونها و پايه زير بنا بوده و لازم است مارکسيستها براى تغيير آن مبارزه کنند که باعث سست و متغير شدن زير بنا ميگردد. با اين حساب من بر اين باورم که ما بايد در جهت اين تغييرات اساسى بکوشيم بدون اينکه خدشه اى بر راه اصلى که همان نظر مارکس بوده وارد شود. بنابراين شرايط عينى جامعه درک ميشود. تغيير حکومت و سيستم منجر به تغيير مناسبات توليد نميشود و ما در شرايط فعلى از تغيير سيستم بعنوان رفرم استقبال نموده و در جهت مبارزه تغيير سيستم براى بدست آوردن دمکراسى٬ برابرى نسبى٬ حقوق بشر وسکولاريسم و مبارزه با خرافات و باورهاى نابجاى مذهبى اقدام نماييم که آنهم خود باعث سست شدن ستونهاى زيربنا و تغيير مناسبات توليد ميگردد. بنابراين درشرايط فعلى دفاع از رفرم عملى انقلابى است. رفرمى که منجر به تغيير اساسي چه در مناسبتهاى اجتماعى و سياسى و فرهنگى شود و چون حکومت فعلى رفرم نمى تابد سرنگونى آن مرحله اول است. و بعد براى ايجاد تغييرات مبارزه اصلى دفاع از برابرى نسبى و رعايت حقوق بشر و دمکراسى و سکولاريسم و مبارزه با باورهاى خرافى و قرون وسطايى. اين مبارزات باعث سست شدن ستونهاى زيربنا و منجر به تغيير آن مناسبات دلخواه هر مارکسيست ميشود. من ميخواستم نظر خودتان در اين مورد بيان نماييد. جلال کارونى
جلال عزيز٬
نکات مورد اشاره شما نظر مارکس نيست٬ روايتى از کمونيسم روسى از مارکس است. تازه اينهم نيست. کمونيسم بورژوائى و اردوگاهى اگرچه در تبئين اش از مقوله زير بنا و روبنا ديوار چينى ميکشيد و بنا به سياستهايش "دوران" و شرايط تعريف ميکرد تا با هر مرتجعى بسازد٬ با اينحال هنوز تلقى منسجم ترى از زاويه خودش از زيربنا و روبنا داشت. نکته ديگر اينست که براى کمونيسم کارگرى رفرم و انقلاب يک مقوله کليدى است. مبارزه براى رفرم با خط مشى رفرميستى تفاوت ماهوى دارد٬ رفرميسم بعنوان يگ گرايش اجتماعى تلاشى در چهارچوب نظم موجود است و متقابلا تلاش براى بهبود دائمى زندگى مردم منطق درونى مبارزه کارگرى است. فرق کمونيستها و رفرميستها اينست که کمونيستها در مبارزه براى هر نوع رفرم قطبنماى تغيير بنيادى اين نظام را گم نميکنند. براى کمونيستها هر درجه اصلاحات در جامعه بورژوائى به ارکان استثمارى جامعه دست نميزند. مناسبات موجود را بايد درهم کوبيد و اين هدف اعلام شده و فورى کمونيسم است. ما به "برابرى نسبى" و "دمکراسى" و "حقوق بشر" ليبرالى اعتقادى نداريم. اين عقايد را جناحهاى مختلف بورژوائى همواره تکرار ميکنند. برابرى کمونيستى ايجاد وضعيتى است که همگان بعنوان شهروندان آزاد از مناسبات استثمارى سرمايه دارى و نظام طبقاتى٬ بتوانند در شرايط مشابهى براى رشد خلاقيتها و شرکت در توليد و فعاليت اجتماعى شرکت کنند. واين بدون لغو سرمايه دارى ممکن نيست. همينطور سياست کمونيستى برخورد و مقابله با "باورهاى نابجاى مذهبى" نيست٬ بلکه نفى مذهب بطور کلى است. مذهب و ايدئولوژى را نميتوان از متن تاريخى و طبقاتى امروزش جدا کرد. اينجا نکاتى از ديدگاههاى مارکس و انگلس را دراين زمينه ها مى آوريم تا ديدگاه کمونيسم مارکسيستى در تقابل با روايتهاى کمونيسم بورژوائى بيشتر روشن شود؛
هستى اجتماعى و آگاهى اجتماعى
... انسانها در توليد اجتماعى زندگى خود وارد مناسبات معين، اجتناب ناپذير و مستقل از اراده شان مى شوند، يعنى مناسبات توليد، که با مرحله مشخصى از توسعه نيروهاى مادىِ توليد شان متناسب است. مجموعه اين مناسبات توليد ساختار اقتصادى جامعه (يعنى زيربناى واقعى) را مى سازد که بر روى آن، يک روبناى حقوقى و سياسى پديد مى آيد و اشکال معينى از آگاهى اجتماعى با آن ساختار مطابقت دارد. شيوه ى توليدِ زندگى مادى، فرايند عامِ زندگى اجتماعى، سياسى و فکرى را مشروط مى کند. چنين نيست که آگاهى انسانها هستى آنان را تعيين کند، بلکه برعکس، هستى اجتماعى آنان آگاهى شان را تعيين مى کند. نيروهاى مادىِ توليدِ جامعه در مرحله خاصى از توسعه خود با مناسبات توليدِ موجود يا با مناسبات مالکيتى ـ اين صرفاً اصطلاح حقوقى همان است ـ که تاکنون در چارچوب آن عمل مى کرده اند در تعارض قرار مى گيرند. اين مناسبات توليد يا مالکيت از قالبى براى توسعه نيروهاى توليدى به مانعى براى آنها تبديل مى شود. آنگاه يک دوره ى انقلاب اجتماعى آغاز مى گردد. با تغيير زيربناى اقتصادى دير يا زود کل روبناى عظيم دستخوش دگرگونى مى شود. در بررسى چنين تحولاتى همواره بايد ميان دگرگونى مادى در شرايط اقتصادى توليد (که مى توان آن را به وسيله علوم طبيعى دقيقاً تعيين کرد) و آن اشکال حقوقى، سياسى، مذهبى، هنرى يا فلسفى و خلاصه، ايدئولوژيکى ئى که انسانها از طريق آن از اين تضاد آگاه مى شوند و براى غلبه بر آن دست به مبارزه مى زنند فرق گذاشت. درست همان طور که يک نفر را بر اساس چيزى که او درباره ى خودش فکر مى کند قضاوت نمى کنند، چنين دوره ى تحولى را هم نمى توان بر مبناى آگاهىِ خودِ آن دوره قضاوت کرد، بلکه برعکس، اين آگاهى را بايد بر مبناى تضادهاى زندگى مادى، بر مبناى تعارضى که ميان نيروهاى اجتماعى توليد و مناسبات توليد حاکم است، توضيح داد. هيچ شکل بندى (فرماسيون) اجتماعى ئى مضمحل نمى شود مگر آنکه همه نيروهاى توليدى به مقدارى که براى آنها کافى است توسعه يافته باشند، و مناسباتِ توليدِ جديدِ عالى تر هرگز جاى مناسبات سابق را نمى گيرد مگر آنکه شرايط مادى وجودش در بطن جامعه قديم رسيده باشد. بنابراين، بشر هميشه فقط آن تکاليفى را در مقابل خود قرار مى دهد که قادر به حل آنهاست، زيرا بررسى دقيق تر همواره نشان خواهد داد که خودِ معضل فقط هنگامى پيش مى آيد که شرايط مادى حل اش از قبل موجود و يا لااقل در شرُف تکوين است. در طرحى کلى مى توان شيوه هاى توليد آسيايى، باستانى، فئودالى و بورژوايى نوين را به عنوان دورانهائى که معرّف پيشرفت در توسعه اقتصادى جامعه هستند مشخص کرد. مناسبات توليد بورژوايى آخرين شکلِ خصمانه فرايندِ توليدِ اجتماعى است ـ خصمانه نه به مفهوم خصومت فردى بلکه به مفهوم خصومتى که از اوضاع و احوال اجتماعى زندگى افراد نشأت مى گيرد ــ اما آن نيروهاى توليدى ئى که در بطن جامعه بورژوايى در حال رشد اند، در عين حال، شرايط مادى حل اين خصومت را ايجاد مى کنند. از اين رو، با پايان اين شکل بندىِ اجتماعى ماقبل تاريخ جامعه بشرى خاتمه مى يابد...
(مارکس: پيشگفتار «نقد اقتصاد سياسى»، ١٨٥٩)
... افراد معينى که به شيوه معينى از لحاظ توليدى فعال اند وارد اين مناسباتِ معينِ اجتماعى و سياسى مى شوند. مشاهده تجربى در هر مورد جداگانه بايد به طور تجربى و بدون هرگونه مبهم جلوه دادن و ژرف انديشى ئى ارتباط ساختار اجتماعى و سياسى را با توليد نشان دهد. ساختار اجتماعى و دولت پيوسته با فرايند زندگى افراد معين در حال تحول است، با فرايند زندگىِ اين افراد - منتها نه آن طور که شايد در خيال خودشان و يا ديگران جلوه کنند، بلکه آن طور که واقعاً هستند، يعنى آن طور که عمل مى کنند و به طور مادى توليد مى کنند، و لذا آن طور که تحت محدوديتها و پيشفرضها و شرايط مادى معين که مستقل از اراده آنان است کار مى کنند. توليد افکار و تصورات و آگاهى قبل از هر چيز مستقيماً به فعاليت مادى و مراوده مادى انسانها بافته شده - زبان زندگى واقعى. تصور، تفکر و مراوده ذهنى انسانها در اين مرحله هنوز به مثابه بروز مستقيم رفتار مادى آنان جلوه مى کند. همين امر در مورد توليد ذهنى ئى که به زبان سياست، قوانين، اخلاق، مذهب، ماوراء الطبيعه و به زبانهاى ديگرِ مردم بيان مى شود صدق مى کند. انسانها توليد کننده تصورات، افکار و... خود هستند، يعنى همان انسانهاى واقعىِ فعالى که با رشد معين نيروهاى توليدى شان و مراوده ئى که تا عالى ترين اَشکال اش با آن مطابق است، مشروط مى شوند. آگاهى هرگز نمى تواند چيزى جز هستى آگاه باشد، و هستى انسانها، فرايند زندگى واقعى آنان است. اگر در هرگونه ايدئولوژى (١) انسانها و مناسبات شان مانند تصويرِ داخلِ دوربين عکاسى (camera obscura ) وارونه جلوه مى کند، اين پديده همان قدر از فرايند زندگى تاريخى آنان ناشى مى شود که وارونگى اشياء بر شبکيه چشم از فرايند زندگى جسمى آنان. در تقابل کامل با فلسفه آلمانى که از آسمان به زمين نزول مى کند، ما اينجا مى خواهيم از زمين به آسمان صعود کنيم. بدين معنى که براى رسيدن به انسانهاى زنده، ما از آنچه انسانها مى گويند و خيال مى کنند و تصور مى کنند آغاز نمى کنيم، همين طور نه از انسانها بدانگونه که روايت مى شوند، فکر مى شوند، خيال مى شوند يا تصور مى شوند؛ بلکه ما از انسانهاى واقعىِ فعال آغاز مى کنيم و بر اساس فرايند زندگى واقعى آنان تحول انعکاسات و بازتابهاى ايدئولوژيک اين فرايند زندگى را نشان مى دهيم. شکل گيرى ابر خيالات در مغز انسانها نيز بخارهاى تصعيد شده لازم از فرايند زندگى مادى آنان است، که به طور تجربى قابل اثبات و به مفروضات مادى وابسته است. بدين ترتيب بجز اخلاق، مذهب، ماوراء الطبيعه و هرگونه ايدئولوژى ديگر، آن اشکالى از آگاهى نيز که مطابق با آنهاست ديگر ظاهر مستقل خود را از دست مى دهند. آنها فاقد تاريخ اند، هيچ تحولى نمى پذيرند؛ اما انسانها، که توليد و مراوده مادى شان را توسعه مى دهند، همراه با آن، دنياى واقعى خود و همچنين تفکر خود و ثمرات تفکر خود را نيز تغيير مى دهند. چنين نيست که آگاهى زندگى را تعيين کند، بلکه برعکس، زندگى آگاهى را تعيين مى کند. نقطه مبدأ در نحوه نگرش اوّل آگاهى است که فرد زنده فرض شده، و در نحوه نگرش دوّم (که منطبق بر زندگى واقعى است) خودِ افرادِ زنده واقعى؛ و آگاهى صرفاً به مثابه آگاهى آنها درنظر گرفته مى شود. اين نحوه نگرش عارى از مفروضات نيست. بلکه از مفروضات واقعى آغاز مى کند و يک لحظه هم آنها را رها نمى کند. مفروضات اش انسانها هستند، اما نه در انفراد و سکونى واهى، بلکه در فرايندِ واقعىِ تحول شان (که از لحاظ تجربى محسوس است) تحت شرايط معين. به مجرد اينکه اين فرايندِ زندگىِ فعال تشريح شود، تاريخ به منزله مجموعه ئى از فاکتهاى بى جان- چنان که نزد آمپريستهاست (که خودشان از آنها هم تجريدى تر اند)- و يا فعاليتهاى تصورىِ سوژه هاى خيالى - چنان که نزد ايده آليستهاست- خاتمه مى يابد. جائى که ژرف انديشى پايان مى يابد، جائى که زندگى واقعى آغاز مى گردد، همان جا متعاقباً علوم مثبته واقعى شروع مى شود، تشريح فعاليت عملى انسانها، تشريح فرايند عملى تحول آنان. عبارات پوچ درباره آگاهى خاتمه مى يابد، و معرفت واقعى بايستى جاى آنها را بگيرد. هنگامى که واقعيت تشريح شود، يک فلسفه قائم به ذات (die selbständige Philosophie ) واسطه وجودى اش را از دست مى دهد. در بهترين حالت، جاى آن را فقط يک جمع بندى از عمومى ترين نتايج، تجريداتى که ناشى از مشاهده تحول تاريخى انسان هستند، مى تواند بگيرد. اين تجريدات به خودى خود، جدا از تاريخ واقعى، هيچ گونه ارزشى ندارند. آنها فقط مى توانند به تسهيلِ نظم و ترتيب دادن به اطلاعات تاريخى، به نشان دادنِ تسلسلِ لايه هاى مجزايش خدمت کنند. اما، برخلاف فلسفه، به هيچ وجه نسخه و يا طرحى براى مرتب کردن دورانهاى تاريخى به دست نمى دهند. برعکس، دشواريها فقط هنگامى پيش مى آيد که شخص به بررسى و منظم کردن اطلاعات - خواه مربوط به دوران گذشته باشد خواه مربوط به حال - و ارائه واقعى آنها دست مى زند...
(مارکس و انگلس: «ايدئولوژى آلمانى»، جلد اول، ١٨٤٥-٤٦)
ماترياليسم تاريخى
... طبق برداشت ماترياليستى از تاريخ، عامل تعيين کننده نهايى در تاريخ، توليد و بازتوليد زندگى واقعى ست. نه مارکس و نه من هيچگاه چيزى غير از اين اظهار نداشته ايم. لذا اگر کسى اين حکم را تحريف کرده و بگويد که عامل اقتصادى تنها عامل تعيين کننده است، آن را بدل به عبارت بى معنىِ مجردِ پوچى کرده است. وضعيت اقتصادى زيربنا است، ليکن همچنين عناصر گوناگون روبنا - اشکالِ سياسىِ کشمکشِ طبقاتى و نتايج آن، نظير قوانينى که طبقه پيروز پس از يک نبرد موفقيت آميز وضع کرده و غيره، اشکال حقوقى، و به ويژه انعکاسات تمام اين مبارزات واقعى در ذهن مبارزان، تئوريهاى سياسى و حقوقى و فلسفى، ديدگاه هاى مذهبى و تحول بعدى آنها به دستگاه هائى جزمى- تأثير شان را بر سير کشمکشهاى تاريخى برجا مى گذارند و در بسيارى از موارد بالاخص شکل آنها را تعيين مى کنند. تأثير متقابلى ميان کليه اين عناصر هست که در آن، در ميان سيل بى پايان اتفاقات (يعنى اوضاع و رويدادهائى که پيوستگى درونى شان با يکديگر چنان ناچيز و يا اثبات اين پيوستگى چنان غيرممکن است که مى توانيم آن را ناموجود بدانيم و ناديده اش بگيريم)، ضرورت حرکت اقتصادى سرانجام ظاهر مى شود. در غير اين صورت، نحوه کاربرد تئورى در هر دوره تاريخى، آسان تر از حل کردن يک معادله درجه يکِ ساده مى بود.
... از اينکه جوان ترها گاهى بيش از آنچه مقتضى است روى جنبه اقتصادى تأکيد مى ورزند بايد تا حدودى خود مارکس و من را مقصر شمرد. ما مجبور بوديم در مقابله با مخالفان مان روى اصل عمده، که آنان منکر اش بودند، تأکيد کنيم و هميشه وقت و امکان و فرصت اش را نداشتيم که به عواملِ ديگر در اين تأثير متقابل به تفصيل لازم بپردازيم. اما وقتى که مى رسيديم به ارائه بخشى از تاريخ، يعنى کاربست عملى، مسئله فرق مى کرد و ديگر خطائى جايز نبود. مع هذا، متأسفانه به کرّات پيش مى آيد که اشخاص فکر مى کنند همينکه اصول عمده يک تئورى جديد را درک کردند، حتى نه هميشه به طور صحيح، آن تئورى را کاملاً فهميده اند و مى توانند بى چون و چرا به کارش برند، و من نمى توانم بسيارى از تازه «مارکسيستها» را از اين سرزنش معاف کنم، چرا که حيرت انگيزترين چرند در آن محل نيز ارائه شده است ...
(انگلس: نامه به يوزف بلوخ، ٢١-٢٢ سپتامبر ١٨٩٠)
... ما شرايط اقتصادى را آن شرايطى مى دانيم که تحولات تاريخى را در تحليل نهايى مشروط مى کند. اما، نوع بشر خود عاملى اقتصادى است. مع الوصف، اينجا دو نکته را نبايد ناديده گرفت:الف) تحولات سياسى، حقوقى، فلسفى، مذهبى، ادبى، هنرى و غيره وابسته به تحولات اقتصادى است. اما، اينها همه بر يکديگر و همچنين بر زيربناى اقتصادى اثر مى گذارند. چنين نيست که وضعيت اقتصادى علت و تنها فعال است و چيزهاى ديگر فقط معلولى منفعل، بلکه مسئله برسر تأثير متقابلى ست بر اساس ضرورت اقتصادى، ضرورتى که در تحليل نهايى همواره خودنمايى مى کند. براى نمونه، دولت از طريق تعرفه هاى حمايتى، تجارت آزاد، نظام مالى خوب يا بد تأثير مى گذارد؛ و حتى جمود و عجز مفرطِ کوته فکر خرده بورژواى آلمانى، که از شرايط فلاکت بار اقتصادى آلمان در سالهاى ١٦٤٨ تا ١٨٣٠ ناشى مى شد و ابتدا به صورت نهضت پى تيسم و بعد با ابراز احساسات و نوکرمنشى چاپلوسانه براى شاهزادگان و اشراف بيان مى شد، بدون تأثير اقتصادى نبود. آن جمود و عجز يکى از بزرگترين موانع بهبودى بود، و تکان نخورد تا آنکه جنگهاى انقلابى و جنگهاى ناپلئونى فلاکت مزمن را حاد کرد. بنابراين، برخلاف آنچه بعضى ها مايل اند به سادگى تصور کنند، چنين نيست که وضعيت اقتصادى باعث تأثيرى خود به خود مى شود. نه. انسانها خود تاريخ شان را مى سازند، اما در محيطى مشخص، که آنان را مشروط مى کند، و بر اساس مناسبات واقعىِ فى الحال موجود، که از ميان آنها مناسبات اقتصادى (حال هر قدر هم که شايد تحت تأثير مناسبات ديگر - سياسى و ايدئولوژيک - باشد) بازهم نهايتاً تعيين کننده است، و آن رشته اصلى ئى را تشکيل مى دهد که از درون تمامى آنها رد مى شود و به تنهائى به فهم آنها مى انجامد...
... هرچه حوزه خاصى که مورد تحقيق ماست از حوزه اقتصادى دورتر و به حوزه کاملاً مجردِ ايدئولوژى نزديک شود، پى خواهيم برد که در پيشرفت اش بيشتر اتفاقات را به نمايش مى گذارد، منحنى نمايش آن بيشتر زيگزاگ خواهد شد. اما اگر محور ميانگين اين منحنى را رسم کنيم، درمى يابيم که هرچه دوره مورد بررسى طولانى تر و هرچه زمينه مورد بحث وسيع تر باشد، اين محور با محور توسعه اقتصادى بيشتر و بيشتر موازى خواهد شد...
(انگلس: نامه به و. بُرگيوس، ٢٥ ژانويه ١٨٩٤)
... تا جائى که به قلمرو ايدئولوژيهائى که پايشان از اين هم کم تر روى زمين است مربوط مى شود - فلسفه، مذهب و نظاير آن - اينها يک مايه اوليه ماقبل تاريخى از چيزى که امروز بايستى بلاهت بناميم دارند، که هنگام دوران تاريخ فى الحال موجود بود و توسط آن اخذ شد. مبناى اين تصوراتِ گوناگونِ کاذب درباره طبيعت، وجود خودِ انسان، ارواح، قدرتهاى سحرآميز و نظير اينها در اکثر موارد فقط يک عامل منفى اقتصادى است؛ اين تصورات کاذب درباره طبيعت مکمل و نيز تا حدودى مشروط کننده و حتى علت توسعه ناچيز اقتصادى در عصر ما قبل تاريخ هستند. و با اينکه ضرورت اقتصادى قوه محرکه اصلىِ شناختِ روزافزونِ طبيعت بود و بيش از پيش هم شده است، ولى جُستن و يافتن علل اقتصادى براى تمام اين مهملاتِ بدوى خشک و کتابى خواهد بود. تاريخ علوم تاريخ روبيدنِ تدريجىِ اين مهملات و يا به بيان دقيق تر جايگزينى آنها با مهملات تازه ولى کم تر بى معنى است. کسانى که به اين امر مى پردازند نيز به حوزه هاى خاصى از تقسيم کار تعلق دارند و به نظر خودشان چنين مى رسد که در زمينه مستقلى مشغول کار اند. و به درجه ئى که گروه مستقلى را در تقسيم کار اجتماعى تشکيل مى دهند، ثمرات کارشان (از جمله اشتباهات شان) بر کل تحول جامعه اثر مى گذارد، حتى بر تحول اقتصادى آن. اما با وجود اين، خودشان نيز تحت تأثيرِ مسلطِ تحولاتِ اقتصادى قرار دارند. اين امر را مثلاً در فلسفه مى توان ساده تر از همه در دوره بورژوازى نشان داد. هابز اولين ماترياليست جديد (به مفهوم قرن هژدهمى آن) بود، اما طرفدار حکومت مطلقه در مقطعى بود که سلطنت مطلقه در سرتاسر اروپا در اوج خود بود و در انگلستان عليه مردم وارد ميدان مبارزه شد. لاک ، هم در مذهب و هم در سياست، مريدِ سازشِ طبقاتىِ ١٦٨٨ بود (١٩). خداگرايان (٢٠) انگليسى و دنبال کنندگان پيگيرتر راه آنان، ماترياليستهاى فرانسوى، فيلسوفان راستين بورژوازى بودند، ماترياليستهاى فرانسوى حتى فلاسفه انقلاب بورژوايى بودند. از کانت گرفته تا هگل، کوته فکر خرده بورژوا (٢١) از ميان فلسفه آلمانى نمايان است، گاه اثباتاً و گاه نفياً. اما فلسفه هر دورانى، به مثابه حوزه معينى در تقسيم کار، فرض را بر مايه هاىِ فکرىِ معينى مى گذارد که از اسلاف در اختياراش قرار گرفته و نقطه شروع آن را تشکيل مى دهد. و علت اينکه کشورهاى از لحاظ اقتصادى عقب مانده با وجود اين مى توانند نقش پيشتازى در فلسفه داشته باشند همين است: فرانسه قرن هژدهم در قياس با انگلستان، که فرانسويها فلسفه آن را اساس خود قرار دادند، و بعداً آلمان در قياس با هر دوى آنها. اما در فرانسه نيز مانند آلمان، فلسفه و شکوفائى عمومى ادبيات در آن زمان نتيجه رشد فزاينده اقتصادى بود. من در اين حوزه ها نيز تفوقِ نهايىِ رشدِ اقتصادى را امر مسلمى مى دانم، اما اين امر در چهارچوب محدوديتهائى که خودِ آن حوزه خاص تحميل مى کند به تدريج واقع مى شود: مثلاً در فلسفه، از طريق عملکرد تأثيرات اقتصادى (که بازهم عموماً فقط در لفافه هاى سياسى و نظاير آن عمل مى کند) بر داده هاى فلسفىِ موجود، که پيشينيان در اختيار گذاشته اند. اينجا اقتصاد چيزى از نو (a novo ) نمى آفريند، بلکه نحوه تغيير و تحولِ بعدىِ موادِ فکرىِ موجود را تعيين مى کند، آن هم عمدتاً به طور غيرمستقيم، چرا که انعکاسات سياسى، حقوقى و اخلاقى بيش ترين تأثيرات مستقيم را بر فلسفه مى گذارند... *